نوشته‌ها

قصه عشق


مرا ز باور خویش رها کن

ببین مرا ،تو هم آرام باش

آرامش مرا ز خیال خودت جدا مکن

چشمان مرا ز نگاه خودت پنهان نکن

شاد باش و روزگارت را بخاطر من سیاه نکن

آه از دست تو و این روزگارت

پر شده از خوابهای محالت

مکن اینگونه با دل خویش

مکن اینهمه فکرت را پریشان

ک دنیا ارزش غصه نداره

۲۹اردیبهشت ۹۹

……

من عاشق تو هستم

دل به دل تو بستم

من عاشق تو هستم

برای باتو بودن،از همه چیز گذشتم

از همه چیز،از همه کس گذشتم

برای با توبودن،ازین نگاه خسته،ازین دل شکسته

برای با تو بودن،به آسمون پرکشیدن

تموم آرزوی من،فقط خوشی تو بوده

برای باتوبودن،چقد دلم شکسته

من از میون این دل،فقط تورو دیده بودم

بیا بمون کنار من،که این دلم خیلی شکست

تویی تو مرهم دلم،بیا عزیز جونم بیابمون کنارم

سراینده:مهرجویی

مورخ ۹۴/۶/۱۲

عشق من یا حرف دل

حاصل عمر منی ای گل نازم چه کنم

بی تو تنها،ای عشق در اینجا چه کنم

در دلم می سوزم و گریانم امشب چه کنم

رفتم پی عشقت،ولی افسوس که دگر

لحظه ها رفتند و هیچ نکردند،حال چه کنم

همچنان ثانیه ها می روند،ولی من چه کنم

یارب،این چه آتشی بود که نشست بر دل من

که نمیدانم تا کی خواهد سوخت این،دل من

بی تو ای عشق که غم زد به دلم چه کنم

کس نداردخبر از حال زارم،چه کنم

بی تو آسمان دلم هر روز و هرشب گرفته ست

یا رب، بین این دل زار مرا

که جز تو کس نداردخبر از این دل من

بی تو ای عشق،من آشفته ترینم

اما نمیدانم،بخدا نمیدانم چه کنم

میدانم که دلت می سوزد از فراق من

اما ……..

D

سراینده:مهرجویی

مورخ:۸۷/۱۰/۱۶

راز شعر من

ای یار همی بخوان شعر مرا

منکه می سرایم شعری با چشم دل

آنگه تو هم بخوان با جان و دل

که گر رازیست پیدا کن آنرا

دگر به گوش دل بسپار و در جانت روان کن

و از آن در زندگی سازنده کن

خواهم از تو با خدای عالمین باشی

تا گره از کار تو بگشاید و شادمان باشی

من همی گویم و در جانم گذارم

که خدای عالمین،راحت روح است و روان

گر تو دوست خدا باشی و خدا دوستدار تو

همه عالم از آن توست

باهمه نیکی که در جانت گذارد

باهمه رحمت که به نعمت می گذارد

ساز تو آهنگ جان دارد

گر اندکی اراده،عمل شود پیاده

کنون سخن که داری با صداقتت بگو

دگر با عشق در جانت بگو

سراینده:مهرجویی مورخ۸۵/۵/۱

دل دیوانه

ای آنکه دلی دیوانه دارد

بر سر درد دلش دردانه دارد

جانا که به سر آمد،صدها سخن گوید

وز آتش درونش میل برون سازد

ای دریای بی کران من،صدای باران از وجودت دل آرام گیرد

ای آنکه مرا در باد خواندی پس بیا با من بمان

گلبانگ صداقتت مرا از خواب خوش بیدار ساخت و با وجود و دیدن تو آن صداقتش را به من تقدیم کرد،پس بانگ خوش آهنگ هر صبح روشن مرا بیدار ساز و این بار من هم میخواهم صداقتی که با عشق وجودت به من دادی را به دیگران هم تقدیم کنم تا همه از عشق وجودشان یکدیگر را عاشق سازند و با هم،هم آهنگ و خوش طراوت باشند تا با وجود آنها عالم را عشق فراگیرد

در باغ دلم افتادی تو اینگونه

از بوی خوشت،جان گرفتم،جانم اینگونه

شب تا سحر از بودنت در یاد

مرا حیران و دیوانه ساخت اینگونه

بس به دیدار تو گشتم

شمع بودم و پروانه گشتم

من از سوز و گداز این دل

از نام نکویت،جانم،آرام گرفتم

سراینده:مهرجویی

مورخ:۸۵/۳/۱۹

در مه ماندن

گل ای ناز بهارم،چرا رفتی ز دیارم

به جان در دل که گویم،که جانانم کجایست

مرا اندر در این دل،تو را باغی نباشد

تورا ای نازنینم،زدم از جان فریاد

تورافریاد نباشد،مرا یاری نباشد

مرا دریای آبی،تورا ماهی در این آب

مرا مستی دل انگیز،تورا شوری برانگیخت

مراتنهاماندن در این باغ و بستان

تورا در پی لطفی در اینجا ماندن

تو ای گل بهارمن،شکوفه نگار من

بمان در این باغ دل،نرو ازین دیار من

به دیدنت،به گفتنت،به راز در نهان دل

به چشم پر صداقتت،به عشق در طراوتت

به خنده های کوچکت،به اشکهای برگونه ات

به گام های رفتنت،به ساز دل،آهنگ شور انگیزت

بگو بمانند در این باغ و دیار من

سراینده:مهرجویی مورخ،: ۸۵/۲/۲۴

پدر

پدر ای مظهر خوبی و صفا

پدر ای عشق پاک و بی ریا

پدر ای کوه درد وصبوری و رنج

پدر ای وسعت جانم

پدر ای جان و جهانم

پدر ای تاج سرم ای همه باورم

بوسه بر دستان پینه بسته تو میزنم

بوسه بر پیشانی ات و جانم را فدای تو میکنم

ای زیباترین و مقدس ترینم روزت مبارک

با تمام وجودم تقدیم به بابا علی

مورخ:۹۸/۱۲/۱۶

سراینده:زهرا مهرجویی

رویاهای من

من امروز غرق در رویاهای خود هستم

من در رویاها زندگی را ساخته ام

من در رویاها با خود حرفها گفته ام

امروز میخواهم در رویاهای خود با حرفها زندگی کنم

در رویاهای خود زندگی را تازه کنم

می خواهم با زندگی حرفها را تازه کنم

در رویاهای خود،همه را دیده ام،خودرا ساخته ام و میشناسم

سراینده:مهرجویی مورخ:۸۲/۵/۳۰

هم نفس

تو همون ستاره ای که تو قلبم می درخشه

واسه دیدن بهارش لحظه هارو می شماره

توهمون بنفشه ای که تو باغ سنبل من

انتظار دیدن اینهمه سبزه ها کشیده

تو همون پرنده سفید روی بومی

که واسه دیدن دونه می آیی

تو همون ماهی نازی که توی آب زلالی

تو همون پاکی راهی،توی این جاده تنهایی

تو همون تیک تیک ساعت،گذری از روزگاری

تو همون دفتر خاطراتمی توی روزهای تنهایی

ک پشت قاب چشمای من نشستی

توق شب و برام شکستی

تو همون تپش در قلب که توی بغضهام می آیی

سراینده:مهرجویی مورخ:۸۵/۳/۱۱

صدات میکنم

توی دریا تو آسمونها روی زمین

هرجابرم اسم توروصدامیکنم

پنجره رو وامیکنم دشت و نگاه میکنم

توروصدا میکنم میگم ای نازنین ای گل بهار من

شکوفه ام،غنچه ام،باتوهستم

نمیخوام تورو تنها بذارم توی این دشت غربت

سروده:مهرجویی مورخ:۸۲/۱/۲۳