نوشته‌ها

قصه عشق


مرا ز باور خویش رها کن

ببین مرا ،تو هم آرام باش

آرامش مرا ز خیال خودت جدا مکن

چشمان مرا ز نگاه خودت پنهان نکن

شاد باش و روزگارت را بخاطر من سیاه نکن

آه از دست تو و این روزگارت

پر شده از خوابهای محالت

مکن اینگونه با دل خویش

مکن اینهمه فکرت را پریشان

ک دنیا ارزش غصه نداره

۲۹اردیبهشت ۹۹

م

مرا زبند خیالت رها کردی میدانم
از چه رو با من غریبه اینگونه تا کردی ؟
لحظه ها گذری ست،بگذر از روزگارت
بگذر از فکرهای محالت،بگذر از خیالت
لحظه ها گذریست،از چه رو تو اینگونه سنگدلی
ببین آسمان آبیست، ثانیه ها رفتنی

اما قلبت را پاک نکردی،بگذر ز قضاوت هایت

بشنو دیگری را،بنمای بر رخش جان را

حرف بزن با حرفهایش،گفته هایش،پا به پایش

مکن ملامت،بشنو درد دلی،مکن سرزنش

عاشق هستی باش،خالصانه پای در راه حق بگذار

بنویس حرفهایت،صدایت،رها کن خودت را ز بند بی بند و باری

زندگی همین نفس کشیدن هاست

بیشتر بدان قدرش را،عزیزان زندگی ات را به تماشا بنشین

لذت ببر از گفتگویش،نگاهش همه با هم در روزگاری

مهرجویی

اردیبهشت۹۹

عشق من یا حرف دل

حاصل عمر منی ای گل نازم چه کنم

بی تو تنها،ای عشق در اینجا چه کنم

در دلم می سوزم و گریانم امشب چه کنم

رفتم پی عشقت،ولی افسوس که دگر

لحظه ها رفتند و هیچ نکردند،حال چه کنم

همچنان ثانیه ها می روند،ولی من چه کنم

یارب،این چه آتشی بود که نشست بر دل من

که نمیدانم تا کی خواهد سوخت این،دل من

بی تو ای عشق که غم زد به دلم چه کنم

کس نداردخبر از حال زارم،چه کنم

بی تو آسمان دلم هر روز و هرشب گرفته ست

یا رب، بین این دل زار مرا

که جز تو کس نداردخبر از این دل من

بی تو ای عشق،من آشفته ترینم

اما نمیدانم،بخدا نمیدانم چه کنم

میدانم که دلت می سوزد از فراق من

اما ……..

D

سراینده:مهرجویی

مورخ:۸۷/۱۰/۱۶

راز شعر من

ای یار همی بخوان شعر مرا

منکه می سرایم شعری با چشم دل

آنگه تو هم بخوان با جان و دل

که گر رازیست پیدا کن آنرا

دگر به گوش دل بسپار و در جانت روان کن

و از آن در زندگی سازنده کن

خواهم از تو با خدای عالمین باشی

تا گره از کار تو بگشاید و شادمان باشی

من همی گویم و در جانم گذارم

که خدای عالمین،راحت روح است و روان

گر تو دوست خدا باشی و خدا دوستدار تو

همه عالم از آن توست

باهمه نیکی که در جانت گذارد

باهمه رحمت که به نعمت می گذارد

ساز تو آهنگ جان دارد

گر اندکی اراده،عمل شود پیاده

کنون سخن که داری با صداقتت بگو

دگر با عشق در جانت بگو

سراینده:مهرجویی مورخ۸۵/۵/۱

شعرهای کوتاه

تو آنی که در دیده من پنهانی و در جانم روان

پس بنمای بر دیده من جان

**************

خدایا می سپارم دست تو روزگارم را

به چرخ زمان،کن گلستان،زمانم را

******************

تو ای روح و روانم تو ای پاکی جانم

تو در جان منی،من جان ندارم

تو ای لبخند زیبای زمانه

تو ای تنهاترین تنهای دنیا

تو ای زیباترین زیبای دنیا

تو ای تنهای خفته در خیالم

بمان در جان و جهانم

*********************

دل دیوانه

ای آنکه دلی دیوانه دارد

بر سر درد دلش دردانه دارد

جانا که به سر آمد،صدها سخن گوید

وز آتش درونش میل برون سازد

ای دریای بی کران من،صدای باران از وجودت دل آرام گیرد

ای آنکه مرا در باد خواندی پس بیا با من بمان

گلبانگ صداقتت مرا از خواب خوش بیدار ساخت و با وجود و دیدن تو آن صداقتش را به من تقدیم کرد،پس بانگ خوش آهنگ هر صبح روشن مرا بیدار ساز و این بار من هم میخواهم صداقتی که با عشق وجودت به من دادی را به دیگران هم تقدیم کنم تا همه از عشق وجودشان یکدیگر را عاشق سازند و با هم،هم آهنگ و خوش طراوت باشند تا با وجود آنها عالم را عشق فراگیرد

در باغ دلم افتادی تو اینگونه

از بوی خوشت،جان گرفتم،جانم اینگونه

شب تا سحر از بودنت در یاد

مرا حیران و دیوانه ساخت اینگونه

بس به دیدار تو گشتم

شمع بودم و پروانه گشتم

من از سوز و گداز این دل

از نام نکویت،جانم،آرام گرفتم

سراینده:مهرجویی

مورخ:۸۵/۳/۱۹

رویاهای من

من امروز غرق در رویاهای خود هستم

من در رویاها زندگی را ساخته ام

من در رویاها با خود حرفها گفته ام

امروز میخواهم در رویاهای خود با حرفها زندگی کنم

در رویاهای خود زندگی را تازه کنم

می خواهم با زندگی حرفها را تازه کنم

در رویاهای خود،همه را دیده ام،خودرا ساخته ام و میشناسم

سراینده:مهرجویی مورخ:۸۲/۵/۳۰

هم نفس

تو همون ستاره ای که تو قلبم می درخشه

واسه دیدن بهارش لحظه هارو می شماره

توهمون بنفشه ای که تو باغ سنبل من

انتظار دیدن اینهمه سبزه ها کشیده

تو همون پرنده سفید روی بومی

که واسه دیدن دونه می آیی

تو همون ماهی نازی که توی آب زلالی

تو همون پاکی راهی،توی این جاده تنهایی

تو همون تیک تیک ساعت،گذری از روزگاری

تو همون دفتر خاطراتمی توی روزهای تنهایی

ک پشت قاب چشمای من نشستی

توق شب و برام شکستی

تو همون تپش در قلب که توی بغضهام می آیی

سراینده:مهرجویی مورخ:۸۵/۳/۱۱

تپش

قلب من در تپش است
بلبل در باغ چه چه میکند از عشق وجودش
وجود نازنین،تنها می گذارد دل را
اما قلب من،همچنان در تپش است
ای که دریای وجودم،از نگاه بی سرو سامان موج موج میزند،بالهایم را بگیر،میخواهم پرواز کنم تا آسمان وجودم را پیدا کنم و تورا در وجود و نهان آسمان دلم مثل خورشید،ماه،ستاره ،در آن بگذارم
بیا ای نازنین در باغ این دلم
که آواز پرنده زد به دلم
چوباغ و چو مستی چو پیمانه شکستی
اما از حس وجودت،چیزی بر لب ننشاندی
چشمان من خیره شده
تاکه تو لب زباکنی،چیزی بگی
از غرور و از حس وجودت
دلم و تازه کنی به لیالی دگر
چو که من پرسیدم ازین دل،که به نفس دگر روی داری بود جوابش ک من در حرم خویشتنم
سراینده شعر:مهرجویی مورخ:۸۵/۲/۲۷