……

من عاشق تو هستم

دل به دل تو بستم

من عاشق تو هستم

برای باتو بودن،از همه چیز گذشتم

از همه چیز،از همه کس گذشتم

برای با توبودن،ازین نگاه خسته،ازین دل شکسته

برای با تو بودن،به آسمون پرکشیدن

تموم آرزوی من،فقط خوشی تو بوده

برای باتوبودن،چقد دلم شکسته

من از میون این دل،فقط تورو دیده بودم

بیا بمون کنار من،که این دلم خیلی شکست

تویی تو مرهم دلم،بیا عزیز جونم بیابمون کنارم

سراینده:مهرجویی

مورخ ۹۴/۶/۱۲

زندگی در گذرست

زندگی در گذرست ….
لحظه ها از پی هم میگذرند
کاش دریابیم این لحظه را
لحظه ناب خدایی را
گذر دنیای فانی را
سختی دیروز و فردا را
روزهای پر از غصه و شادی را
آسمان مهتابی را
وسعت دریای آبی را
قامت کوه دماوند را
دستان پر از مهر پدر را
آغوش پر از عشق مادر را
نگاه به در مانده معشوق را
سوز صدای بینوایان را
صدای بلبلان در باغ را
لحظه سرمستی و بندگی را
نیایش به درگاه خدا را
خدای آسمانها و زمین را
ستایش پروردگار بی همتا را
همچنان ثانیه ها در گذرند
آنچه میگذرد بد و خوب
میان ما میگذرد…
کاش ک لحظه ها خوب بگذرد.

مهرجویی ۲۵مرداد۹۷

بشنو ای….

ما باهم رهسپار راه غمیم

باهم از لحظه های زندگی میگذریم

باهم به جاده عشق رسیدیم

ما باهم همسفریم

حتی اگر به بن بست رسیدیم

تنهایی رسم ما نیست

باهم در کنار هم می مانیم و می میریم

سراینده:مهرجویی

عشق من یا حرف دل

حاصل عمر منی ای گل نازم چه کنم

بی تو تنها،ای عشق در اینجا چه کنم

در دلم می سوزم و گریانم امشب چه کنم

رفتم پی عشقت،ولی افسوس که دگر

لحظه ها رفتند و هیچ نکردند،حال چه کنم

همچنان ثانیه ها می روند،ولی من چه کنم

یارب،این چه آتشی بود که نشست بر دل من

که نمیدانم تا کی خواهد سوخت این،دل من

بی تو ای عشق که غم زد به دلم چه کنم

کس نداردخبر از حال زارم،چه کنم

بی تو آسمان دلم هر روز و هرشب گرفته ست

یا رب، بین این دل زار مرا

که جز تو کس نداردخبر از این دل من

بی تو ای عشق،من آشفته ترینم

اما نمیدانم،بخدا نمیدانم چه کنم

میدانم که دلت می سوزد از فراق من

اما ……..

D

سراینده:مهرجویی

مورخ:۸۷/۱۰/۱۶

راز شعر من

ای یار همی بخوان شعر مرا

منکه می سرایم شعری با چشم دل

آنگه تو هم بخوان با جان و دل

که گر رازیست پیدا کن آنرا

دگر به گوش دل بسپار و در جانت روان کن

و از آن در زندگی سازنده کن

خواهم از تو با خدای عالمین باشی

تا گره از کار تو بگشاید و شادمان باشی

من همی گویم و در جانم گذارم

که خدای عالمین،راحت روح است و روان

گر تو دوست خدا باشی و خدا دوستدار تو

همه عالم از آن توست

باهمه نیکی که در جانت گذارد

باهمه رحمت که به نعمت می گذارد

ساز تو آهنگ جان دارد

گر اندکی اراده،عمل شود پیاده

کنون سخن که داری با صداقتت بگو

دگر با عشق در جانت بگو

سراینده:مهرجویی مورخ۸۵/۵/۱